فکر میکردم چه خوب میشود بازهم ـ تو ـ بیایی باز من باشم و تو
فکر میکردم وقتی تو باشی آسمان آبی است
دیگر هیچ ابری از غصه نمی بارد
درختان هرگز عریان نمیشوند
هوا هرگز سرد نمیشود
( یا شاید ـ اگر هم سرد شود ـ برای من سرد نیست)
چقدر آرزو کردم چقدر خواستم چقدر دعا تو آمدی ولی آسمان همان خاکستری است که بود
بازهم دل ابر از غصه می بارد
هوا سرد میشود و برگهای درختان
تک تک زرد میشوند و میمیرند تو آمدی من همانم که بودم بازهم سردم است گویا دیگر به گرما عادت ندارم... |