چشمانم را می بندم

باران سخت به شیشه می کوبد

صورتم چسبیده به شیشه

گونه هایم سردی هوا را حس میکند

قلبم بازهم می تپد

اما چرا؟ برای که؟ برای چه؟

دیگر تویی نیست که من

قدم زدن زیر باران را آرزو کنم

دیگر دستی نیست که گرمایش

بر روی گونه سردم

موج آرامشی باشد

تو رفته ای و من اینجا
                                          تنها
با یاد تو ـ خاطراتت

کتاب زمان را ورق میزنم

   ************

تا روزی که من برایت شاخه ای گل بیاورم

و آنرا برروی سنگ مزارت قرار دهم

آنروز تنها روزی است که

باز برایت عاشقانه خواهم گریست

خواهم گریست

چون دیگر تو نیستی که اشکهایم را ببینی

ببینی که چگونه

صورتم در اشکهایم غرق میشود

و من بدانم و مطمئن باشم

دیگراز زیر آن سنگ

از زیر خروارها خاک

دیگر هیچ کجا نمیروی

و دیگر تا ابد

از زیر خاک

فقط مال منی

             مال من.